دکتر رضا سپیدبخت شبی موقع رانندگی فرشتهای را زیر میگیرد و دستش با لمس انگشتان فرشته زخمی عمیق برمیدارد. فردا وقتی او به بیمارستان میرود، مسئول بخش به او میگوید پسربچهای حافظ قرآن را که بیهوش شده، اشتباهاً به بخش درمانی دکتر (زنان و زایمان) منتقل کردهاند. دکتر در بیمارستان با یکی از همکاران قدیمیاش که سابقاً میان آنها رابطه و علاقهای بوده برخورد میکند. ژاله، منشی دکتر از او به دلیل رابطه گذشتهشان و اینکه دکتر در نهایت باعث شده دیگر هیچ وقت نتواند بچه دار شود، گلایه میکند.دکتر برای دیدن پدر پیرش به خانه سالمندان میرود و بین آنها برخورد تلخی صورت میگیرد. دکتر به ژاله میگوید مدتی است سرنشینان یک پیکان سفید در تعقیبش هستند و از او نشانی یک نصبکننده دزدگیر را میگیرد. مانی پسر جوان دکتر سپیدبخت پس از پانزده سال به کشور میآید، اما در فرودگاه به جرم حمل مواد مخدر بازداشت میشود. دکتر بالاخره موفق میشود مانی را خلاص کند، اما نیمه شب میفهمد پسرش در حال تزریق مواد مخدر است و تصمیم میگیرد او را برای ترک اعتیاد به کلینیک ببرد. پسر از کلینیک میگریزد و دکتر که در جستجوی پسرش به جنوب شهر رفته اتفاقی پدر ژاله را میبیند و متوجه میشود که او مدت هاست با خانواده اش ارتباطی ندارد و تنها زندگی میکند. ژاله با تعقیب کنندگان دکتر سپیدبخت در ارتباط است و رفتوآمدهای دکتر را به آنها خبر میدهد. آنها سپس سراغ نصبکننده دزدگیر خانه دکتر میروند و با ارائه کارت و مدارکی از او رمز دستگاه دزدگیر را میگیرند.دکتر در بیمارستان کاموایی رنگی میبیند و رد آن را میگیرد و به اتاقی که پسر قاری قرآن در آن خوابیده میرسد. پسر از خواب بیدار میشود و به دکتر میگوید او را با خودش ببرد. دکتر با صدای آژیر خطر بیدار میشود و میفهمد چند مرد سیاه پوش به خانه او وارد شدهاند. او پسر حافظ قرآن را در کمد پنهان میکند و به طبقه پایین میرود، اما مورد حمله مهاجمان سیاه پوش قرار میگیرد و با ضربههای متعدد چاقوی آنها کشته میشود.